نوید شاهد - در قسمتی از کتاب صندوقچه گل رُز که برادر شهید "ابوالفضل راه چمنی" روایت می کند، می خوانید: «جمعه 20 فروردین رفتیم معراج شهدا. میثم مطیعی نوحه سرایی کرد. هجوم جمعیت که مملو از عشق بود، باورنکردنی بود. غلغله بود. روز عجیبی بود. خداوند لطف بزرگی به ما عنایت کرده بود. با احترام پیکر پسرمان را تحویل گرفتیم. نگاهی به تابوت کردم و با خودم گفتم: «آیا این ابوالفضل من است؟ یعنی فرزندم شهید شده؟ رفته و دیگر برنمی گردد؟»»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ کتاب «صندوقچه گل رُز»، خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «ابوالفضل راه چمنی» نوشته «هاجر پورواجد» می باشد. نویسنده روایتی از خاطرات شهید را از زبان خانواده، دوستان و همرزمان شهید بازگو می کند. این کتاب در سال 1398، با شمارگان هزار نسخه، به قیمت بیست و هشت هزار تومان روانه بازار شد. در ادامه برشی از این کتاب را می خوانید.
بُرشی از کتاب
برشی از متن کتاب:
 
جمعه 20 فروردین رفتیم معراج شهدا. میثم مطیعی نوحه سرایی کرد. هجوم جمعیت که مملو از عشق بود، باورنکردنی بود. غلغله بود. روز عجیبی بود. خداوند لطف بزرگی به ما عنایت کرده بود. با احترام پیکر پسرمان را تحویل گرفتیم. نگاهی به تابوت کردم و با خودم گفتم: «آیا این ابوالفضل من است؟ یعنی فرزندم شهید شده؟ رفته و دیگر برنمی گردد؟»

فقط آنهایی که در فقدان عزیز شهیدشان را کشیده اند، می دانند من چه می گویم. حالا من مانده بودم با معراج شهدا و خیابانی پر از جمعیت و تابوتی که جگرگوشه ام داخلش بود. نمیدانستم مادرش کدام گوشه کز کرده و دختران و پسرانم کجا مویه می کنند. همه اینها به کنار، نمی توانستم به چشمان اشک آلود و منتظر عروسم نگاه کنم. اگر از من می پرسید که: «بابا! ابوالفضل من كو؟» چه جوابی داشتم به او بدهم؟ هرکدام از ما، از سنگینی دل تنگی و غم غیبت ابوالفضل، یک گوشهای می سوختیم و می ساختیم.

جمعه بیستم فروردین ۱۳۹۵ یکی از س خت ترین روزهای عمرم بود. ساعت یک بعداز ظهر برای تحویل گرفتن پیکر همسرم به معراج رفتیم. مداحی کردند و زیارت عاشورا خواندند. هاج و واج بودم. انگار خواب می دیدم. با خودم می گفتم: «الآن همه ی این مراسم تمام می شود، می روم منزل و ابوالفضل در را برایم باز می کند. » مراسم تمام شد. گفتند: «دیدار خصوصی داریم. اعضای خانواده می توانند بروند و شهیدشان را ببینند.» رفتم داخل؛ روی تابوت را برداشتم. لبخند روی لبش بود و آرامش توی چهره اش موج می زد. دور سرش و گردنش پارچهی سبزی بود و روی پیشانی اش، سربندی مشکی بود، با نوشته ی سبزرنگ «کلنا عباسک یا زینب».

می خواستم دستش را بگیرم اما کفن پیچ بود. باور کردم اینی که این جا خوابیده عزیز من است و دیگر برنمی گردد. انتظارم به پایان رسیده بود. کنار تابوت نشستم و شروع کردم: «سلام ابوالفضلم! س لام فدایی بی بی، خوش آمدی! زیارتت قبول! ببخش که این جا بهت آقا نمی گم می خوام خودمونی باشم. روز خواستگاری گفتی خودت را برای روزهای س خت آماده کن يادات هست؟ گفتی قول بده کنارم باشی یادات هست؟ اما نگفتی به این زودی تنهام می گذاری. یادم ندادی با بغضمهایم چگونه کنار بیایم. یادم ندادی بی تو چگونه صبوری کنم. یادم ندادی روزهای بی تو بودن را چگونه تحمل کنم. ببین ابوالفضل، من قول دادم و به قولم وفا کردم. حالا نوبت توست. تو هم به من قول بده. قول بده کنارم باشی و کمک ام کنی این غم سوزناک جدایی را تحمل کنم. »

تابوت روی دوش مردم رفت. مردمی که همیشه عاشقانه به یاد شهدا هستند. ابوالفضل انگار داشت پرواز می کرد. این را به وضوح می دیدم. او اصلا نیامده بود که بماند. برای پریدن آمده بود. برای رفتن، برای نماندن و برای فدایی شدن.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده